ملالی نیست جز دوری شما....
.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان

سلام وعلي آل ياسين...

سلام مهدی جان،...

حال همهٔ ما خوب است. ملالی نیست جز دوری شما که طاقت ما را طاق کرده. می‌‌دانم، دوباره شروع کردم. می‌‌دانم که هنوز مهیا برای پذیرایی و استقبال از تو نیستم...

 نه طاق نصرتی، نه چراغانی، نه فرشی، حتی دریغ از یک میوه و شیرینی‌، هیچ کار برایت نکردیم...

 باور کن که اینقدر از اصل خود دور شده ایم، که اگر هم بیایی گمان نکنم که دیگر بشناسیمت....

 چه کنیم که با اینکه حال پختگان را نمی‌‌دانیم ولی‌ باز دیوانه دیدارت هستیم. دیگر سایه طوبی‌ و دل جویی حور و لب حوض هم به ما افاغه نمی‌‌کند و الف قامتت بد جور بر این لوح سیاه حک شده است.

 پس بگذار از اول دوباره برایت بنویسم:

 

سلام مهدی جان، حال همهٔ ما خوب است ولی‌ تو بشنو و باور مکن چون دلها همه خون است...!

.

می دانی چندروزاست که درپس ابرغيبت رفته ای؟....دیگربس نیست؟طاقتمان سرآمده....


یادم هست که همیشه پا برهنه و بدون کفش راه می‌‌رفتی‌. می‌‌گفتی‌ تو این وادی بدون خارو خس که کسی‌ کفش نمی‌‌خواهد. تازه این راه را با پای دل می‌‌روند نه با پای جسم؛ ولی‌ باز برات بگویم که من هنوز کفش‌هایم را دو دستی‌ چسبیده ام، حتی تازگی‌ها یک جفت اضافه هم خریدم که مبادا کفش‌های قدیمی‌ سوراخ شده و خاری پای راه نرفته مرا بگزد....

چرا اینقدر تعجیل برای رفتن داشتی؟ چرا دفعه ی قبل که آمدی زود از پیش ما رفتی‌؟

نمی‌‌دانم چرا همیشه کوله بارت آمده رفتن بود؟

 مهدی جان،

ما که قدم رفتن نداریم لااقل تو کمی‌ بیشتر پیش ما می‌‌ماندی....

 می‌‌دانم، خواسته‌ام بی‌ جاست. من باید پا به راه شوم،  ولی‌ چه کنم که هنوز دست و دلم یکی‌ نیست، پی کار نمی‌‌رود...

 راستی‌ شنیدم که ماه تا قمر روی تو را نبیند افطار نمیکند...

 میگويند هر شب از دیدن تو هلهله راه می‌‌اندازد. با دیدن تو افطار را سحر کرده و جایش را به تو میدهد...

 آه، مهدی جان، میدانم که او از من به تو عاشق تر است.


سحر است و سحری را خوردیم، نان و پنیر و خرما و یک کاسه تگری عاشقی. فرصتی نیست، دمی مانده به صبح، به طلوع معراج، به عروج خورشید....

 وقت کم داریم و اعمال بسیار، ملتمس دعا ایم....دعای فرج رازمزمه می کنیم... از شوق دیدن تو بشقابی به سر سفر گذاشتیم که اگر به ناگاه از در در آمدی فی البداهه بگوییم بسم الله....

 مهدی جان، یادم هست که در رمضان همه چیز مهدی روزه دار بود: قالبش، قلبش، روحش،  نفسش.

کاش می‌‌توانستم برایت بگویم که این دل نا شکیب چقدر برایت بی‌ قراری می‌کند...

 آه، که حتی فکر کردن به آن نیز قلبم رامی‌‌لرزاند.

آري، درست حدس زدی، هنوز قلبم لرزان است. من که مثل تو نیستم که قلبم از قالبم بزرگتر باشد. من که مثل تو نیستم که تمام وجودم قلب باشد....
هیچ وقت درست نشناختمت....!

هروقت می‌‌خواستی‌ خود را معرفی‌ کنی‌ می‌‌گفتی‌ اسم من اسم اوست، صفت من صفت اوست، فعل من فعل اوست، ذات من ذات اوست....

 تعجب نکن که هنوز نه مهدی را شناخته‌ام و نه خدای مهدی را....!

 ‌ای کاش می‌‌دانستم که چه سان با او سخن می‌‌گویی. هر گاه خواستم با او حرف بزنم در می‌‌یافتم که دارم با خودم حرف میزنم. چقدر دلتنگ آن دیدگانت هستم که تا ته دنیا آبی‌ است...

 از مرگ هنوز هم می‌‌ترسم، خوشا به حال تو که حنای مرگ برایت بی‌ رنگ است....

 از همهٔ رنگ ها گذشته ای، دیگر نه سفیدی می‌‌شناسی‌، نه سبزی، نه سرخی، نه سیاهی....

 خودت عین بودنی ...

 پنجهٔ علمت در پنجرهٔ ایمانت قفل شده است.

 کاش من هم می‌‌توانستم قبل از اینکه بمیرم، بمیرم.

 بسیار تولد برای جسمم گرفتم، ولی‌ هیچگاه نشد تولدی هر چند کوچک و مختصر برای روحم بگیرم...

 مهدی جان،

 نافله ی نایت عجب نوایی دارد. هنوز هم خمیر وجودم بی‌ شکل است و محتاج یک دم مسیحایی آن نی وجودت است تا آتش به جان تشنهٔ من زده و رگانم را سرشار از آب حیات کند.


 مهدی جان،

اینجا همه سلام می‌‌رسانند. همگی‌ کاسهٔ صبرشان لبریز و چشمانشان به راه خشکیده است. درست است که سینه‌هایمان تنگ و گوش‌هایمان زنگ زده است، ولی‌ همچنان عاشقانه دوستت داریم....

 منت بر ما بنه و زنگ این خانه را برای یک بار هم که شده بزن تا زنگار از این دل سودا زدهٔ ما گرفته شود.

 مهدی جان، ...

شب قدر ما طلوع نمی‌‌کند تا تو بیایی. قرآن بر سر گرفته منتظر قدوم مبارکت هستیم.....

کی می شود تا نماز عید فطر را با تو بخوانیم...الله اکبر را با تو زمزمه کنیم..

 به امید آن روزی که به تو رسیم و دورت بگردیم.

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...

الهم عجل لوليك الفرج...

التماس دعاي فرج





:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست

موضوعات
صفحات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی